♥عاشقانــه♥سلطان غـ ـــم♥

آخرین سنگر سکوته! خیلی حرفا گفتنی نیست!

چه سنگین گذشتــــــــــــــ عصر بارانی ام !

 گویی نوازش نمی کرد، باران صورتــــــــــم را . .

 گریه ام . .

 فریادم . . 

تنها سکوتـــــــــــــی بود !

 تا حرفهایم در بستری از بغض بخوابنـــــــــد .


نوشته شده در پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:,ساعت 23:27 توسط نســــــــــیم| |

 

صدای باران می اید

و با همه ناباوری هایم به باران ایمان دارم

باران از اسمان بر گلها فرود می اید

تا بخندند و ابرها از اینکه نمی توانند با تمام وجود این زیباترین موجود هستی را نوازش کنند سکوت می کنند

و می بارند

چتر باران اگر چه برای گلها سر اغاز بودن است

اما برای من که غریبی گمشده ام بر بالهای باد مسرت دیدار در غبار را فاش می کند

فریادهایم در زیر باران چه بی صدایند

در من صدا سالهاست که شکسته

باران همیشه برایم با غم گریه می کند

و می بارد

و در کنج دلم با من و بغض گلویم هم صدا می شود

ابر ها هم بی شک مثل من عاشقند...


 

نوشته شده در پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:,ساعت 17:40 توسط نســــــــــیم| |

 

از این شب های بی پایان،

چه می خواهم به جز باران که جای پای حسرت را بشوید از سر راهم

نگاه پنجره رو به کویر آرزوهایم

و تنها غنچه ای در قلب سنگ این کویر انگار روییده...

به رنگ آتشی سوزان تر از هرم نفسهایت،

دریغ از لکه ای ابری که باران را به رسم عاشقی بر دامن این خاک بنشاند

نه همدردی، نه دلسوزی، نه حتی یاد دیروزی...

هوا تلخ و هوس شیرین

به یاد آنهمه شبگردی دیرین،

میان کوچه های سرد پاییزی

تو آیا آسمان امشب برایم اشک می ریزی؟

ببارو جان درون شاهرگ های کویر آرزوهایم تو جاری کن

که من دیگر برای زندگی از اشک خالی

و

پر از دردم ببار امشب!

من از آسایش این سرنوشت بی تفاوت سخت دلسردم.

ببار امشب که تنها آرزوی پاک این دفتر گل سرخی شود روزی!

ودیگر

من نمی خواهم از این دنیا نه همدردی، نه دلسوزی،

فقط یک چیز می خواهم!

و آن شعری به یاد آرزوهای لطیف و پاک دیروزی...


نوشته شده در سه شنبه 18 بهمن 1390برچسب:,ساعت 22:15 توسط نســــــــــیم| |

قالب : بلاگفا